چند سالی برای شرکت های مختلف فروشنده بودم
چیزهای زیادی بود نگفتم ننوشتم...سکوت کردم حیف
نمیدانم شاید یک روزی یک زمانی مناسب...
جایی نوشتم و قصه های زندگیم رو دور نریختم...
همزمان بادانشگاه با تئاتر که همه ی هستی من اززندگی ست
دویدم راه رفتم...
حالا اما ...مغازه ی کوچکی اجاره کردم دور از همه!
با آدمهای جدید، صبح ها به گنجشگها دونه میپاشم و به گربه ها
و آهو که اسم سگی ست آن حوالی (میبینمش یاد پات
سگ ولگرد صادق هدایت میفتم) سوسیس میدم....
وآدمها و صنعتگران و نجارهایی که میسازند...
و من به آنها نگاه میکنم و چیزهایی زیادی که روزی
حتمن راجع به شان خواهم نوشت...ازکرنا...از آقارمضون همسایه م
از فانوس خانووم ازافاغنه دوروبرم از فلان مدیر مجموعه ای...
حرفهایی که نمیدانی!! و از بغض ها...
بغض ما نمیتونه این سکوت روبشکنه
مردم ازدست سکوت..یکی فریاد بزنه..
......از مجموعه داستان #منوشهرک
#داستان_کوتاه
......
Perspective...
برچسب : نویسنده : mohsenbalesinia بازدید : 156