دیر می شود!

ساخت وبلاگ
حوالی چهارعصر میشود بااسترس و عجله از سرکار خود را به خانه می‌رسانم یک نهار عجله ای

یک شستشوی عجله ای و یک رانندگی عجله ای که ماحصلش می‌شود از بیخ سر گذشتن 

چند تصادف بزرگ و کوچک..

درنهایت این زندگی عجیب و غریب خودم را به میدان فردوسی ،اداره تاتر،اتاق 33

محل تمرین جدیدترین نمایشم می اندازم..نمیدانم اسم این را چه میشود گذاشت

عشق،علاقه ،سودا،توهم رسیدن یا...یا...

نمیدانم هرچه که هست گریبانگیرم شده...

امروز دانستم #کارهر بز نیست خرمن کوفتن..گاو نر میخواهد و مرد کهن!

کان لم بکن ...را برای خودم زمزمه کردم

دراز کشیدم ...آرامش عجیبی داشتم.(.. بگذار برای دلخوشی  لحظه ای هم که شده لحظه ای تصمیم بگیرم)

اصلا دوست هم نداشتم  زنگ بزنم اطلاع بدهم و بگویم

من هیچوقت به تمرینات نمی ایم...

از همین تصمیم یهویی ها..که دوستی همیشه میگیرد .... 

زمان گذشت ..مثل هرروز ..مثل همیشه...ساعت 5:15 بود و من کوله برپشت تقاطع ولیعصر 

راباعجله طی می‌کردم..آدم های پیش رویم در هیبت نور از کنارم می گذاشتند..

راستش خیلی وقت است در وانفسای این عجله ها...آدم های پیش رویم را نمی بینم 

چه برسد به شناختن!

Perspective...
ما را در سایت Perspective دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenbalesinia بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 19 تير 1397 ساعت: 1:55